چهارشنبه 1 آذر خیلی حال داد.....از ساعت 3:30 تا 6:30 تو آزادی بودیم و فیض بردیم.....
به معنای واقعی عصبانی بودم یاده حرف عاطفه که گفت حالا فردا به حامی فحش خواهی داد افتادم.....
مامان میگفت یه چن تا کیف دیگه از خودت آویزون می کردی...
شب علی اصغر بود.....از زمانی که محمد مهدی به دنیا اومد عاشق علی اصغر شدم......هر سال شب هفت یکی از بهترین شب هام بود.....اما این اولین سالی بود که به سرم زده بود....
شب هشت مینا اومد دنبالم ولی به خاطره دیر راضی شدنم دیر راه افتادیم و دیر رسیدیم.....از جلو در خونه سپیده اینا رد شدیم......
فک کنم 2 سالی میشد مامان هانیه رو ندیده بودم........نشسته بودم رو سکو تا دیدمش رفتم به سمتش و بغلش کردم......خیلی دلم براشون تنگ شده بود....گفت: کجایی دختر؟؟ وای مثله همیشه اصلا تغییر نکردی...خندیدم و یکمی صحبت کردیم.....رفتیم داخل.....ولی بعد ازکمی زدم بیرون.....من پارکینگو می خواستم.....رفتم جلو پارکینگ.....فاطمه و بی نظیر اومدن....ای کاش نرفته بودم اون سمت....ای کاش زنگ نمیزدم به فاطمه و ای کاش فاطمه نمیومد.....خدایاااااااااا
بعد از اتمام مراسم رفتم دنبال مینا که با هم برگردیم چشام دنبالش بود که یهو یکی پرید بغلم.......وای ی ی ی هانیه ........ کجا بودی دیوونه؟؟؟؟؟؟؟
هانیه : زینب 9 ماه میشه همو ندیدیم......
خدایی دلم براش یه ذره شده بود.........
فردا شب ، شبه عباس بود.....باید زود میرفتم.....ولی یه اتفاقایی افتاد که بازم دیر رسیدیم...مینا و هانیه رفتن مدرسه.... ولی من عصبانی شدم و برگشتم خونه و رفتم پای لپ تاب.....میدونم فردا چی کار کنم....از ساعت 6 میرم....خودم درشو باز میکنم.......
آخرای شب بود که سپیده مسیج داد : زینب فردا چی کاره ای؟ این جمله شو دوس دارم.....معنیش اینه که اگه کاره خاصی نداری با هم باشیم....منم که عاشق...
روز 9 محرم یعنی شنبه 4 آذر، از ساعت 5:20 تا 7 شب با آبجی سپیده بودم.....
کلی حال داد اون شب...انگار منو زدن بودن شارژ هی انرژی بود که وارد احساسات و روان من میشد.....تو این زمانی که با سپیده بودم خیلی صحبت ها رد و بدل شد......کم کم زمان شروع مراسم بود و مامان اومد....سپیده و مامان برای اولین بار همو دیدن و سلام علیک کردن....اما بازم از رو اجبار باید با سپیده خداحافظی میکردم......به یه نحوی این مراسم رو انجام دادم....آخ ولی دست سپیده رو بدجور فشردم......بیچاره دردش گرفت فک کنم......خواهر سپیده حلال کن....
یه 10،20 بارم اون شب بوسش کردم......جدیدا چقد ذوق مرگ میشم من......
بعد از اینکه با سپیده خداحافظی کردیم به خانم طالقانی زنگ زدم...
زینب : سلامممممم خانم طالقانی گل.........
خانم طالقانی : سلاممممممم زینب خانوم
زینب : خانوم طالقانی جووون کی میاید ، من براتون جا گرفتم.....
خانم طالقانی : اومدی هیئت؟
زینب : بعله....
خانم طالقانی: یه 4-5 تا جا بگیر اومدممممممممم
زینب: نه دیگه اونارو بفرستین جای دیگه بشینن ،من فقط یه دونه جا گرفتم، زود بیاید....
خانم طالقانی: باشه چشم
هر چند دقیقه یه بار در ورودی رو چک میکردم تقریبا بعد از 20 دقیقه اینا إکیپشونو دیدم....خواهر بزرگه، محدثه ، خواهر کوچیکه....و در آخر خانم طالقانی نمایان شد.....وای ی ی ی ی،گل از گلم شکفت.....
محدثه منو دید وسلام وعلیک کردیم تا خانم طالقانی نگاش به نگام افتاد سرپا ایستادم.....تا بیاد برسه بهم جووون دادم......روبوسی و سلام و علیک و هزارجور حرف دیگه.......خیلی شاکی بود که کجا بودی....ته حرفاش این بود که دلمون برات تنگ شده بود........
بعد از تموم شدن مراسم باهاش خداحافظی کردم درسته که به دوباره دیدنش امید داشتم اما با همون حالت همیشگی رو زانو نشستم و یه تک بوسه نثاره گونش کردم.
.....لبخند ملیحش نشون داد که دیگه به این کارات عادت کردم زینب
....گفتم که فردا میبینمتون و برخلاف میلم خیلی سریع از کنارش دور شدم و خانم طالقانی میون سیل جمعیت از چشام دور شد
.....متاسفانه فرداش نشد که بازم سعادت دیدارشونو داشته باشم و خیلی ناراحت شدم......
شام غریبان خونه خودمون بودیم.......
فعلا.....
نظرات شما عزیزان:
فقط سپیده 
ساعت15:04---12 آذر 1391
مثل همیشه عالی بود
پاسخ:lol:-)